پرسش های خاموش به طور ریشه ای هنگامی که ۱۱ ساله بودم وارد زندگیم شد. رؤیایی که در آن زمان داشتم برای سال ها مرا تعقیب می نمود. آن رؤیا کاملا واضح بود و شباهتی به هیچ کدام از رویاهایی که قبلا داشتم نداشت.
آن را در دفتر خاطراتم این گونه ثبت نمودم: "همان طور که رویا شروع می شد حضور «وجودی» را در کنار خود احساس کردم. او به من اشاره کرد و گفت: "به این نگاه کن". سپس ناگهان خود را در دنیایی دیگر یافتم، یک بعد دیگر بسیار دور از طبقه زمینی، جایی که خرد و آگاهی عظیمی حکمفرما بود. آن دنیا را به خاطر می آورم! من به آنجا تعلق داشتم. آن خانه من بود، اما برای باقی ماندن در آنجا چیزی کم داشتم. درست مثل این که یک حافظه قدیمی برگردد متوجه شدم که برای اقامت دائم داشتن در دایره این موجودات عظیم احتیاج به آموزش ها و تعالیم خاصی دارم.
لرزشی در پشتم احساس نمودم، به سمت ابعاد پایین تر نگاه کردم. راهی که به پایین و تاریکی ختم می شد. می توانستم جهان های فیزیکی را با میلیون ها سکنه اش ببینم که با گام هایی کوتاه به این طرف و آن طرف می رفتند. پرسیدم:"چرا آنها تا این اندازه احمقانه عمل می کنند؟ چرا این مردم طوری با عجله به این طرف و آن طرف می روند گویی که فراموش کرده اند که چه هستند؟ چرا در بازی ها و جنگ های احمقانه گم شده اند؟!!
او گفت: "تو باید دوباره یکی از آنها بشوی، سپس خواهی دانست." آن «وجود» اضافه کرد: "تو تنها نخواهید ماند، ما تو را فراموش نخواهیم کرد." سپس به سوی جهان پایین پرواز نمودم به زیر حباب آبی رنگ جایی که زندگی ام می توانست شروع شود.
به درون سیاره زمین نگاهی انداختم، مردم آن و عادات عجیب و غریبشان. این پرش تنها چند ثانیه طول کشید. لحظاتی قبل از بازگشت به زمین، زمانی را در آینده برای به دست آوردن جایگاهم در زندگی مشخص کردم. زمانی که دوباره به خاطر می آورم که چه کسی هستم و از کجا آمده ام؟! هنوز تردید داشتم، فکر غوطه ور شدن درون این دنیای فراموشی، مانعی برایم بود. دوباره نگاهی به آینده زندگیم انداختم و وقتی دریافتم که تنها نیستم احساس راحتی کردم.
می توانستم خانه حقیقی خود را به خاطر آورم و نیز علوم، هنرها و آزادی شگرفی را که در آن دنیا وجود داشت. این آگاهی که من روزی تمام اینها را به خاطر خواهم آورد به من اعتماد به نفس لازم را برای ادامه راه می داد. سپس یک گام برداشته و به صورت خردکننده ای به دنیای زمینی بازگشتم. پایین، پایین و پایین تر به سوی دنیای تاریکی و فراموشی.... پایین به سوی پرده توهم. چشمانم در یک لحظه بازشد. نگاهی به اطرافم انداختم. در یک اتاق عجیب و غریب بودم. کجا بودم؟ این تخت کیست؟ به تدریج به خاطر آوردم که این اتاق من و تخت من بود و من دوباره به صورت انسانی بر روی زمین بودم. رؤیایم مرا از این حقیقت بسیار دور ساخته بود.