شنیدم که درب خانه ام را می کوبند...
به آرامی اما درب را گشودم...
پشت درب اما ...
آن مرد نبود.
که من مرد این خانه ام و
آن زن مرد خانه اش نبود.
با خود اندیشیدم
که شاید خیالاتی شده ام...
که شاید ...
این داستان تاریخی زیبنده ی ذهن من روشنفکر نیست...
باغی که به هر حال...
دیر یا زود می خشکید...
ولی صدای آن کوبیدن ها لحظه ای قطع نمی شد...
آیا صدا
صدای طپش های دلم بود که من را فریفته بود؟
یاکهنه دربی سوخته
در فراسوی تاریخ
به آرامی
فرو می ریخت؟