درس معلم گر بود زمزمه ی محبتی...
جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را...
سال تحصیلی دیگری به پایان رسید...
شیمی با تمام فرمول هایش چون زمستانی سرد راهش رو کشید و رفت ...
تموم سعی من این بود که خاطرات خوبی برامون بمونه...
غیر از این هیچی تو این سرای وامونده نمی مونه رفقا...
میدونم که محاله همه رو راضی کنی...خیلیا رو عصبانی کردم و از خودم رنجوندم...
حلالیت میطلبم از همه ی رفقای عزیزم ...چه اونایی که نمره آوردن چه اونایی که نیاوردن..
تموم این لحظات برام مهم بود...باورتون میشه یانه؟....همش...همش...همش...
حتی اگه تونسته باشم رو زندگی یه نفر فقط یه نفر تاثیر بگذارم...واسم کافیه...امیدوارم همتون موفق باشین...حسرت به دل نمونین...قدر بزرگترای خونواده تون رو بدونین...فارغ از دین و عقیده تون انسان خوبی...
انسان خوبی...
انسان خوبی باشین....
بدرود.......
مهدی کیکاوسی/بندرعباس/اول خرداد ۱۳۹۲
هی پدربزرگ...
ای مرد بزرگ...
تو که به سفر رفتی...
آن خانه ی بزرگ ...
با درختانش همگی مردند...
دیگر زیتونی نبود
که برای شکار میوه هایش
کودکانه نبودنت را لحظه شماری کنم....
دیگر کناری نبود..
که بر بازوان سترگش آوای جوکو سر دهم...
دیگر آن تفنگ بادی قدیمی را ندیدم...
که دستانم را دوباره با آن خونین ببینم...
دیگر گلمپا نبود...
که چون آوار بر خانه شان خراب شوم...
که کبوتران نیزاز هراس نبودنت...
به استکهلم کوچیدند...
دست آخر...
من ماندم...
و خیابان برقی ...
که تهی از قدمهایت بود...
وحسرتی که تا هزار سال
با من خواهد ماند...