پیرمرد را به چالش کشانده بودم
ساعت ها با آب و تاب
برایش از زمان گفتم
از خورشید
که زاینده ی گرماست
از ستارگانی
که در دامان فضا
به دنیا می آیند
و از سیاهچاله هایی که
نور را نیز می بلعند.
پیرمرد
اما
از زمین دلگیر بود
از شب
که زاینده ی سرماست
از کودکانی
که در دامان مادر جان می دهند
و در سیاهچاله های خاکی
آرام می گیرند.
نومیدانه زمین گیر شدم
این دیگر لالایی نسبیت نمی نمود
تا بال پروازم شود
پس دیگر هیچ نگفته
و
اسیر قطعیت شدم.